می خواهم فریاد بزنم و بگویم: "هرگز شما را نمی بخشم اگر شانس زندگی کردن با او، شانس بودن با او را از من بگیرید"،
اما فریادم را در پس جمله "هرچه صلاح می دانید" خفه می کنم.
ذهنم پوزخند می زند: "مگر خودت صلاح خویش را نمی دانی؟ مگر برای خود خواهان شر و بدی هستی که دیگران یکریز می گویند ما بد تو را نمی خواهیم"
بغضم ریشخندم می کند: "تو که تحمل فراق نداری چرا شجاعتت را در پس پرده حیا پنهان کردی؟ چرا حرفی نزدی؟ چرا ......"
اما اشک هایم، با دستان گرمشان دلداری ام می دهند و گونه هایم را نوازش می کنند.
تنها اشک ها راز سوختن و خاموش ماندنم را می فهمند...
نظرات شما عزیزان:
|